گریز
قبلترها فقط تکرار طوطیوار و خوشایند واژهها نصیبم بود. بعدتر، دیدم وه! چه عظمتی، چه عزتی! چقدر بیهمتایی. فهمیدم و ایمان نیاوردم. تنها به قدر نوشیدن جرعهای، تشنگی یکساله را پاسخ میگفتم و تمام. دیگر تمام میشدی.
گذشت و لحظه های کمی رسیدم به حضورت! وجه هر لحظه و هر جاییات و رنگِ عالمگیر آشنایت. همان حکیمی که دروغ نمیگوید، عبث در کارش نیست، دانا فقط اوست و عشق از او رنگ میگیرد. ایمان به این واژهها، بیقرار توئم کرد و حالا عزیز قریبم، ممنونم از شما و این همه لطف بیکران. بیش از اینها میخواهمت.
یک لحظه به خودم وامگذارم. پر از ترسم. از خودم بیش از همه می ترسم. میترسم از چشم تو بیفتم. میترسم از گناهی که آشکارا و پنهان تنها یک نشان دارد: دهنکنجی به شما. چقدر این همه سال، با من مهربان بودهای و چقدر شرمسار توئم.
به سوی تو میگریزم: تنها حقیقت موجود.