من اینم
میدانی که دلم نمیخواهد به تمثال واقعیام بیاندیشم. از ترس آنچه ساختهام. کریهتر، بدقوارهتر، سیاهتر، ترسناکتر و ترحمانگیزتر از آن سراغ ندارم. تلی از چرکابه و کثافت بر دلم ریختهام. دیدهای! چهشبها و روزها که به حال خود گریستهام... بارها به این حقیقت تلخ رسیدهام کارنامهام هیچ ندارد از خوبی. گشتهام پی حتی ذرهای! نبود. ندیدم. کولهبار سنگینم را میبینم، آههای بیپایان و ناتوانیام را میبینی. پلهای درهمشکستهی پشت سرم را آگاهم، پاهای لنگانِ کجوکولهام را برای ادامهی راه، آگاهتری. هزارانبار توبهشکستگی شرمندهترینم کردهاست، هزارانبار لطفت، درمانم کردهاست و بیشتر بندِ در خانهات _به خیال ِ خودم.
بارها گفتهام که میدانم، دیگر آدم نمیشوم و بعدش خواستهام تمام شوم. نشدم و هنوز نفس میکشم. به حق همین نفسهایی که عطا کردهای مرا، به حقِ لطفهای بیحدوحصرت، بیا و آدمم کن. من مثل بقیه نیستم، از خودم ناامیدترینم و میدانیام...
- ۹۸/۰۶/۲۰
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.